تخمه تان پوک من چهل طبقه به خدا نزدیکترم در این بی طبقه گی ت
« ناگهان عقربه ها می خشکند
و سیب نیمخورده ای
بر زمین
می غلتد ... »
و این بار این سیب بوی دست «آزاد» را داشت ...
این هم از مرگ احتمالی من :
« اتفاقی هستم در شرف لبه ی پشت بام این برج
آی آدمها !
که آن پایین
بر خیابان شاد و خندانید
تخمه هاتان پوک !
من چهل طبقه به خدا نزدیکترم
در این بی طبقه گی توحیدی
چشمتان کور !
شما هم می خواستید مثل من ناامید شوید
حالا می توانستید گوش کنید به این روانشناس شیک و پیک
با این ماله که به هر چیز میکشد براق می شود
و عاقبت می توانستید زمین را انتخاب کنید به جای آسمان ...
***
اتفاقی بودم بر لبه ی پشت بام
که نیفتادم .
نیفتادم ؟؟! »
کلمات کلیدی :